یاد دارم یک غروب سرد سرد
میگذشت از کوچهمان یک دوره گرد
دوره گردم دار قالی میخرم
دسته دوم، جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست
اول سال است و نان در خانه نیست
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟
سوختم، دیدم که بابا پیر بود
خواهر کوچکترم دلگیر بود
بوی نان تازه هوشم را ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خم شده آن قامت افراشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
مشکل ما درد نان تنها نبود
فکر میکردم خدا آنجا نبود
باز آواز درشت دورهگرد
پرده اندیشهام را پاره کرد:
دوره گردم دار قالی میخرم
دسته دوم جنس عالی میخرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
آی آقا، سفره خالی میخری؟؟؟
آی آقا، سفره خالی میخری؟؟؟« قیصرامین پور»
ممنون دوست عزیز
دستم بوی گل می داد
مرا به جرم اینکه گل چیدم
دستگیر کردند
کسی از من نپرسید
شاید من گلی کاشته بودم
ممنون دوست عزیز
ادامه مطلب ...
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
نه از آغاز چنین رسمی بود
ونه فرجام چنان خواهد شد
که کسی جز تو،تورا دریابد
تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی..!!
ظلمتی هست اگر،چشم از کوچه ی یاری بردار
و فراموش کن این کهنه خیال،نور فانوس رفیقی که تو را دریابد
دست یاری که بکوبد در را،پرده از پنجره بر گیرد،قفل را بگشاید
کوله بارت بردار،دست تنهایی خود را تو بگیر
واز آیینه بپرس منزل روشن خورشید کجاست؟؟
شوق دریا اگرت هست روان باید بود
ور نه،درحسرت همراهی رودی،به زمین خواهی شد
مقصد از شوق رسیدن خالیست
راه سرشار امید...
وبدان کین امروز،منتظر فردایی ست
که تو دیروز در امید وصالش بودی
بهترین لحظه ی راهی شدنت اکنون است
لحظه را دریابیم....
باور روز برای گذر از شب کافیست
واز آغاز چنین رسمی بودکه سرانجام چنین خواهد شد....!!!
ممنون دوست عزیز