پادرا

سرزمین با شُکوه

پادرا

سرزمین با شُکوه

فرستاده ها

یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان این است و بس

واحه های دور دست دل کجاست؟
تا بیاسایم در خود یک نفس؟

واحه هایی گم که آن جا کس نیافت
ردپایی از نگاه هیچ کس

خسته ام از دست دلهایی چنین
پیش پا افتاده تر از خاروخس

ارتفاع بالها:سطح هوا
فرصت پروازها:سقف قفس

خسته از دل
خسته از این دست دل

ای خوشا دل های دور از دسترس!

قیصر امین پور

فرستاده ها

دیری ست که دل آن دل دلتنگ شدنها
بی دغدغه تن داده به این سنگ شدنها
آه ای نفس از نفس افتاده کجا رفت
در نای نی افتادن و آهنگ شدنها
کو ذوق چکیدن ز سر انگشت جنون؟ کو ؟
جاری به رگ سوخته ی چنگ شدنها
زین رفتن کاهل چه تمنای فتوحی ؟
تیمور نخواهی شد از این لنگ شدنها
پای طلبم بود و به منزل نرسیدم

من ماندم و فرسوده ی فرسنگ شدنها


ممنون دوست عزیز

نامه های دوست - 8


تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد  پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن

(توبه 118)

باران در شعر فارسی - 8

در این دنیای دَرَندَشت
هر چیزی به نحوی بالاخره زندگی می‌کند.
باران که بیاید
بید هم دشمنی‌های خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد.


سید علی صالحی

فرستاده ها


کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود

شب که میشد نقشها جان میگرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود

میشدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوجی نبود
باری ما جفت و طاقی ساده بود

قهر میکردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

قیصر امین پور

فرستاده ها


گاهی که دلم به اندازه ی تمام غروبها می گیرد

چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد

از چهار فصل دست کم یکی که بهار است


ممنون دوست عزیز