یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان این است و بس
واحه های دور دست دل کجاست؟
تا بیاسایم در خود یک نفس؟
واحه هایی گم که آن جا کس نیافت
ردپایی از نگاه هیچ کس
خسته ام از دست دلهایی چنین
پیش پا افتاده تر از خاروخس
ارتفاع بالها:سطح هوا
فرصت پروازها:سقف قفس
خسته از دل
خسته از این دست دل
ای خوشا دل های دور از دسترس!
قیصر امین پور
دیری ست که دل آن دل دلتنگ شدنها
بی دغدغه تن داده به این سنگ شدنها
آه ای نفس از نفس افتاده کجا رفت
در نای نی افتادن و آهنگ شدنها
کو ذوق چکیدن ز سر انگشت جنون؟ کو ؟
جاری به رگ سوخته ی چنگ شدنها
زین رفتن کاهل چه تمنای فتوحی ؟
تیمور نخواهی شد از این لنگ شدنها
پای طلبم بود و به منزل نرسیدممن ماندم و فرسوده ی فرسنگ شدنها
ممنون دوست عزیز
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که میشد نقشها جان میگرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
میشدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوجی نبود
باری ما جفت و طاقی ساده بود
قهر میکردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
قیصر امین پور
گاهی که دلم به اندازه ی تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشداز چهار فصل دست کم یکی که بهار است
ممنون دوست عزیز
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
وبه مجنون وبه لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن ونامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم؟؟باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارم که به احیاء شدنش می ارزد
با دودست تو فرو ریختن دم به دمم
به همان لحظه ی برپاشدنش می ارزد
دل من در سبدی عشق به نیل توسپرد
نگهش دار به موسی شدنش می ارزد
سال ها گرچه که در پیله بماند غزلمصبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد
ممنون دوست عزیز
نگذار دیگران نام تو را بدانند
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست... "
شاملوممنون دوست عزیز
یه شعر از شاعر مورد علاقه من
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
« قیصر امین پور »
ممنون دوست عزیز