پادرا

سرزمین با شُکوه

پادرا

سرزمین با شُکوه

فرستاده ها

یاد دارم یک غروب سرد سرد

می‌گذشت از کوچه‌مان یک دوره گرد

دوره گردم دار قالی می‌خرم

دسته دوم، جنس عالی می‌خرم

گر نداری کوزه خالی می‌خرم

کاسه و ظرف سفالی می‌خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست

اول سال است و نان در خانه نیست

ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟

سوختم، دیدم که بابا پیر بود

خواهر کوچکترم دلگیر بود

بوی نان تازه هوشم را ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خم شده آن قامت افراشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

مشکل ما درد نان تنها نبود

فکر می‌کردم خدا آنجا نبود

باز آواز درشت دوره‌گرد

پرده اندیشه‌ام را پاره کرد:

دوره گردم دار قالی می‌خرم

دسته دوم جنس عالی می‌خرم

خواهرم بی روسری بیرون دوید

آی آقا، سفره خالی می‌خری؟؟؟

آی آقا، سفره خالی می‌خری؟؟؟

« قیصرامین پور»


ممنون دوست عزیز

فرستاده ها

دستم بوی گل می داد

مرا به جرم اینکه گل چیدم

دستگیر کردند

کسی از من نپرسید

شاید من گلی کاشته بودم


ممنون دوست عزیز

فرستاده ها

نه از آغاز چنین رسمی بود

ونه فرجام چنان خواهد شد

که کسی جز تو،تورا دریابد

تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی..!!

ظلمتی هست اگر،چشم از کوچه ی یاری بردار

و فراموش کن این کهنه خیال،نور فانوس رفیقی که تو را دریابد

دست یاری که بکوبد در را،پرده از پنجره بر گیرد،قفل را بگشاید

کوله بارت بردار،دست تنهایی خود را تو بگیر

واز آیینه بپرس منزل روشن خورشید کجاست؟؟

شوق دریا اگرت هست روان باید بود

ور نه،درحسرت همراهی رودی،به زمین خواهی شد

مقصد از شوق رسیدن خالیست

راه سرشار امید...

وبدان کین امروز،منتظر فردایی ست

که تو دیروز در امید وصالش بودی

بهترین لحظه ی راهی شدنت اکنون است

لحظه را دریابیم....

باور روز برای گذر از شب کافیست

واز آغاز چنین رسمی بود

که سرانجام چنین خواهد شد....!!!


ممنون دوست عزیز

فرستاده ها

خطا ازمن است می دانم!!!
از من که سالهاست گفته ام "ایاک نعبد"...
اما به دیگران هم دلسپرده ام...
از من که سالها گفته ام "ایاک نستعین" ...
اما به دیگران هم تکیه کرده ام...
اما رهایم نکن...
بیش از همیشه دلتنگم ...

به اندازه ی تمام روزهای نبودنم...!!!


 ممنون دوست عزیز

فرستاده ها

الهی! به غلط می رفتم! تو را تا مرز ادراک عقلانی ام کوچک می شمردم! اثبات ات می کردم! رد ات می کردم!
خداوندا! از تو فلسفه ای ساخته بودم! فلسفه ای که من!!! ساخته بودم...
خداوندا! مرا ببخش...
اقرار می کنم خدایا! در درگاه تو و در محضر ادراکم اقرار می کنم!
من!!! به بیراهه رفته بودم!
و امروز آمده ام تا با کودک احساسم، احساست کنم خدا! گرمای دستانت را به شانه های ناتوانی ایمانم بکش!
خدایا! چراغ ایمان را در دلم روشن کن! مگر تو نمی گفتی: مثَل تو مثَل نور است در دل مومن؟! نور حضور را به من غایب عطا کن!
خدایا! از ذهن و بازی های فریبنده اش خسته ام!
خدایا! چه روزهایی از زندگی ام را که در بازی های ذهنم نباختم!
خدایا ایمانم را به من بازگردان! ایمانی که در لحظه لحظه کودکی ام با من بود! ایمانی که تنها پشتوانه لحظه های بی کسی ام بود!
خدایا! ای"جایگزین همه نداشته های من!" اکنون بی ایمانم! جایگزین ایمانم باش!
خداوندگارا!
ای دریای بی نهایت عشق!
در این نیمه های شب! که سجاده ام درگاه توست و زبانم قلمم!
اکنون که می خواهم، فقط تو باشی و بس!
آرزویی دارم!
آرزویم را تا ابد به کائنات ات بسپار...
خداوندا!
بار الهی!
آگاهی ام باش خدایا!
مرا از شر ناآگاهی ها نجات ده!
بار الهی!
تنهایم! همه کسم باش!
خدایا!
خسته ام! دلتنگم!
مرا در آغوش گیر!
تو اشکهایم را پاک کن!
خداوندا!
" بغض دارم در گلو! دستم به دامانت!"
مرا ببخش خدایا!
بار الهی! موسیقی بودنم را با حضورت موزون کن!
ناکوکم خدا!!! کوکم کن!
قلبم را از آلایش ها در امان بدار!

معبود من! قبلم را سزاوار عشقم قرار ده!


                                               ممنون دوست عزیز