پادرا

سرزمین با شُکوه

پادرا

سرزمین با شُکوه

فرستاده ها

نه از آغاز چنین رسمی بود

ونه فرجام چنان خواهد شد

که کسی جز تو،تورا دریابد

تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی..!!

ظلمتی هست اگر،چشم از کوچه ی یاری بردار

و فراموش کن این کهنه خیال،نور فانوس رفیقی که تو را دریابد

دست یاری که بکوبد در را،پرده از پنجره بر گیرد،قفل را بگشاید

کوله بارت بردار،دست تنهایی خود را تو بگیر

واز آیینه بپرس منزل روشن خورشید کجاست؟؟

شوق دریا اگرت هست روان باید بود

ور نه،درحسرت همراهی رودی،به زمین خواهی شد

مقصد از شوق رسیدن خالیست

راه سرشار امید...

وبدان کین امروز،منتظر فردایی ست

که تو دیروز در امید وصالش بودی

بهترین لحظه ی راهی شدنت اکنون است

لحظه را دریابیم....

باور روز برای گذر از شب کافیست

واز آغاز چنین رسمی بود

که سرانجام چنین خواهد شد....!!!


ممنون دوست عزیز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد