پادرا

سرزمین با شُکوه

پادرا

سرزمین با شُکوه

باران در شعر فارسی - 8

در این دنیای دَرَندَشت
هر چیزی به نحوی بالاخره زندگی می‌کند.
باران که بیاید
بید هم دشمنی‌های خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد.


سید علی صالحی

باران در شعر فارسی - 7



در زد کسی انگار که مهمان داریم
در سفره گرسنگی فراوان داریم
امروز پدر ابر زیادی آورد
مانند همیشه شام باران داریم

جلیل صفربیگی

باران در شعر فارسی - 6

آخرین برگ سفرنامه ی باران

این است
که زمین چرکین است


شفیعی کدکنی

دو کبوتر


من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج،
 بال در بال گذر می کردند
دو صنوبر در باغ،
 سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند
مرغ دریائی،با جفت خود،
از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل غنچه ای می پرورد،
 - هدیه ای می آورد
- برگ هایش کم کم باز شدند ! برگ ها باز شدند :
 « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
 با شکوفائی خورشید و گل افشانی لبخند تو، آراستمش !
 تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

                                                فریدون مشیری

پوستر دوست عزیزم داود یوسفیان
برای دریافت پوستر بر روی آن کلیک کنید.

باران در شعر فارسی - 5

من نمیگویم درین عالم

گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران

مثل مروارید باش

فریدون مشیری

باران در شعر فارسی - 4

زیر باران بیا قدم بزنیم

حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و زباران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا کنیم و خیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود بخود زیباست
سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
«سالکم» قطره ها در انتظار تواند

زیر باران بیا قدم بزنیم


مجتبی کاشانی

باران در شعر فارسی - 3


در سمت توام

دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ...
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند ...
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود ...
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم ...
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام ...
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست
زندگی همین حالاست...

زندگی همین حالاست...

محمدصالح علاء