پادرا

سرزمین با شُکوه

پادرا

سرزمین با شُکوه

سرزمین رویایی ام ، شهر باران

تازه چشمهایم به تماشای باران از دریچه چشم های معصومت

 عادت کرده بودند که باد ناملایم وزیدن گرفت و باران را با خود برد!

تازه نفس هایم با نفس های آرام شبانه ات انس گرفته بودند که

صبح ـ بیگاه از راه رسید

تازه صدای مهربانت را ترانه رویش گلهای روحم کرده بودم که

 سوت این قطار، کفش هایم را رو به سمت کویرِ بی ترانه جفت کرد

هنوز می خواستم با دست هایت پلی بسازم ازسکوت

 به ترانه وتغزل، از خواب های بی پرنده به رویای چکاوک وباران

هنوز میخواستم از تکه های قلبم برایت ریسه ای بکشم

 از این طرف اتاقت به آنسوی نامعلوم زندگی

با تو می خواستم چقدر هنوز و چقدر آرزوی نکرده را دنبال بادبادکی ببندم تا با تو به پشت بام خواب هایت برویم و به اجابت آسمان بسپاریم

حالا فقط مجال همین را دارم که بگویم در آن بی مجالی ها یادم رفت یک « عبارت غریب » را کجای اتاقت قایم کرده ام! اما اگر روزی هنگام ورق زدن، یکی از کتاب های کوچکت به تو گفت « دوستت دارم » بدان که آن عبارت غریب گمشده را یافته ای...!


ایمان محمدآبادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد